تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من چه جنونی چه نیازی چه غمی است یا نگاه تو ،که پر از عصمت راز بر من افتد چه عذاب و ستمی است دردم این نیست ولی ... دردم این است که من بی تو دگر از جهان دورم و بی خویشتنم ... تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
روزگارم همه اش تلخ نبودت شده است شب و روزم همه در ذکر و سجودت شده است
گفته بودم که مرو از بر من ای صنمم زینکه این خانه دگر گرم وجودت شده است
به دلم غصه زیاد است چه گویم ز غمت کار این سینه دگر مدح و سرودت شده است
دوست دارم همه جا عشق تو را جار زنم وای زان روز که قفلی به گلویت شده است !
عاشقت گشتم و سوزم ز فراقت گل من دیده مشتاق تو و دیدن رویت شده است
لمس موی تو دگر گرچه خیالی عبث است دست دلتنگ تو و شانه به مویت شده است
خانه ام پر شده از غم ، همه ی زندگیم حسرتم بار دگر بویش بویت شده است
انتظارت بکشم تا به ابد همنفسم آی و بنگر که دلم زخم نبودت شده است
بی تو طوفان زده دشت جنونم صید افتاده به خونم تو چهسان میگذری غافل از اندوه درونم؟
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی بی من از شهر سفر کردی و رفتی قطرهای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم تو ندیدی ... نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
چون در خانه ببستم، دگر از پا نشستم گوئیا زلزله آمد، گوئیا خانه فروریخت سر من
بی تو من در همه شهر غریبم بی تو، کس نشنود از این دل بشکسته صدائی بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی
تو همه بود و نبودی تو همه شعر و سرودی
چه گریزی ز بر من که ز کویات نگریزم گر بمیرم ز غم دل به تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدایی؟! نتوانم، نتوانم بی تو من زنده نمانم
آغوش تو بهشت
رویای لحظه های بیداری و جنون
یادی که یک نفس رهایم نمی کند
نگاه کن که شعله ی نگاهت تعبیر دوزخ است !
من عاصی و اسیر
در حسرت بهشت
و به کیفر کفر سجده بر جهنم
در برزخ بی تو بودنم!
سوزاندی ام به دوزخ نگاه و تمنا
کی می خوانی ام به بهشت خویش
کی می نوازی ام به آیه ای از حضور عشق.
(برداشت از وب سه ثانیه سکوت..)
+
تاریخ | پنج شنبه 92/5/10ساعت | 2:57 عصر نویسنده | هستی
|
نظر