سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چشمها را شستم/جور دیگر دیدم/باز هم فرقی نداشت/تو همان بودی که باید دوست داشت...

سلاااااااام به همگی...چشمک

الان نشستم تو خونمون ..هیچ جا خونه ی آدم نمیشه..:))

گوشیم که گم شد..به فرداش رفتیم بروجرد..خونه نم داده بود...بماند که چقدر بحث با مستاجر داشتیم..جا که نداشتیم واسه خواب..بعد از خونه رفتیم اشترینان..یه شهر کوچیک و با صفا نزدیک بروجرد هست....آخ که بروجرد من چقدددددررررررر    خاطره دارم :((گریه‌آور که یادش میوفتم گریه ام میگیره...

رفتیم سرخاک مامان بزرگ و بابا بزرگ و 3 تا از خاله هام..که همه پیش هم خوابیده بودن..این دفعه با نی نی بودیم...هههععییییییییی

رفتیم خونه ی مامان بزرگ مامانم که حدود یکساله فوت کرده..شب اونجا بودیم..به فردا شبش عمه ام اومدو شوهرش..فرداش هم ظهر عموم و زنش و بچه ی 3 سالش که نازه از راه رسیدن..

بعد واسه شبش اون یکی عموم و زنش رسیدن..خلاصه دور هم بودیمو خودمونو واسه عروسی بدو بدو آماده میکردیم....

بعدش عمه ی مامانم رسید با دخترو پسرش ...پسر عمه ی مامانمم که دنبال فرصت میگشت..سربه سرم بذاره..بماند که چقدر شوخه..

خلاصه حاضر شدیم و رفتیم عروسی..چقدر رقصیدیم ..عروسی تو خونه بود..از اخر هم یه 2ساعتی عروس و داماد تو حیاط اومدن و جمعیت دورشون..وسط هم میرقصیدن..

البته حیف که مردا بودن واگرنه توی رقص هیچ کی جلوداره من نیست و میرفتم وسط...ولی یه گوشه دست میزدم..پوزخند

زن پسرعمه ی بابامم دیدم که خواستگارم بود...و بقیه...

خلاصه خسته و کوفته اومدیم خونه...و به زور رفتم صورتمو شستم..و خواب...

به فرداش آقا امید ( پسر عمه ی بابام ) شوخیاش شروع شد...هه...جورابم بالا سرش بود..گفت: این جورابه کیه بوش ما رو کشت...منم گفتم: ماله منه...حالاجورابه من اصلا بو نمیده...

یکی یکی همه رفتن ..نهار رفتیم خونه ی  مادر داماد..راستی عروس چشماش سبز بود..چشمای داماد آبی..بووووس  که فکر کنم چشمای بچه شون قرمز بشه..ههه :))

ما هم به پس فرداش رفتیم کرمانشاه..یه سری وسایل مونده بود  آوردیم بردیم خونه ی بروجرد...چون خونه رو فروختیم..و سهم خالمو خریدیم..که چقدر اعصابمون خورد شد..مستاجر عروسی داشت..هی واسه خالی کردن امروز فردا میکرد...مشکوکم

بعد از 2 روز رفتیم خوانسار ..خونه ی مامان بزرگم که واسه درس عموم رفته اونجا..یکم استراحت کردیم و به فردا صبحش ساعت 12 حرکت واسه اصفهان..

ساعت 3 رسیدیم ..بدو بدو حاضر شدم رفتم دانشگاه ..کلاس..دوستامو دیدم..بیچاره ها نگران شده بودن ..چون گوشیم همش خاموش بود..و خوشحال شدن که هنوز زنده ام..ههه

راستیییییییییی    روداری کردم رفتم 2 تا گوشی خریدم..یکی از این ساده ها واسه دانشگاه.. که اگه دزدیدن یا گم شد حرص نخورم...و یه SONY GO  خریدم...مبارکم باشه..:))

الانم کلی خستم...بای بای


+ تاریخ | دوشنبه 92/7/8ساعت | 9:10 عصر نویسنده | هستی | نظر

سلام..مسافرتم...

هههعععیییییییی....دلم بغض داره...

حالا بعد که از مسافرت برگشتم..میام مفصل مینویسم...:( بای 


+ تاریخ | چهارشنبه 92/7/3ساعت | 1:51 صبح نویسنده | هستی | نظر

قالب وبلاگ
گالری عکس
قالب وبلاگ
گالری عکس
دریافت همین آهنگ

قالب وبلاگ